بنفشه‌ی وحشی



یه چیزی تو تاریخ بیهقی هست. که یک‌عده هستن، به اسم ترکمانان. کلا اون‌گوشه‌ن. یه باد تند که تو پایتخت میاد، یه حاکمِ کوچیک که خراج نمی‌ده، یه اختلاف که پیش میاد یا یه سپاه‌سالار که عوض می‌شه؛
از اون‌گوشه دوباره میان تو. حمله می‌کنن و غارت می‌کنن. بعد سلطان مسعود یکیو می‌فرسته که باهاشون بجنگه، و دوباره برشون گردونه به ماوراءالنهر. تا دفعه‌ی بعدی که شاه بیمار بشه مثلا، و بتونن دوباره استفاده کنن از موقعیت. *

وضعیت منم همینه. 
فقط کافیه یک‌لحظه بشینی که نفس بکشی. یک‌لحظه بخوای با دو چیکه اشک، استراحت کنی. یک‌لحظه اخمتو برداری و آهنگات از رقصشون بیوفتن.
در لحظه یکی یکی از پشتِ پرده میان جلو. 《 پنداشتی که رستی؟》 گویان. عبیرنعمه میاد جلو. کابوس میاد جلو. سفره‌ی پهن میاد جلو. مرگ میاد جلو.
باز باید بلند شی، بهشون بگی 《 سه هفته‌ی دیگه مونده.》 و با هزار بدبختی برشون گردونی به ماوراءالنهر فرضی. تا باز با یک گریه‌ی از سرِ دردِ پشت، دونه دونه بیان و بهت بخندن که 《 پنداشتی که رستی؟ 》. 
انگار ازم می‌خوان بلند بگم نه. نپنداشتم. نرستم. من می‌بینمتون. من قبولتون می‌کنم. من براتون عزاداری می‌کنم.
من؟ بهشون می‌گم سه‌هفته دیگه مونده. سه‌هفته دیگه دووم بیار، بعدش شاید برات عزاداری کردم. فعلا؟ بله. پنداشتم که رستم. غمِ عزیز،《 ببخشید، شما؟ 》

گفتی نکته‌ها چون تیغ پولادست تیز. گفتی گر نداری تو سپر واپس گریز. درسته؟ یادته؟ 

یه قدم رفتم عقب. اما شیرین می گفتی و چاره نبود از المپیاد. چاره نبود. سوار قطارِ اجباری بودیم که می‌رفت تا بیفته تو درّه. چه می‌دونستم دره‌ست. فکر می‌کردم سپر هم دارم تازه.

معجب و سپرِ پوست‌پیازی به دست اومدم. با شمشیرت ایستاده‌بودی اون‌جلو. گفتی با این آرامش و دین و ایمونت که نمی‌شه جلوتر رفت. هرچی داری رو باید بذاری و بیای. فک می‌کردم سپرم جوابه. دین و ایمونم و آرامش و آسایشمو گذاشتم آقای بلخی، مرغ سرکنده شدم و این‌شبا،  تو از بالای تخت عاقل اندرسفیه نگاهم می‌کنی. احتمالا که 《 تو دختر جون؟ تو و سپر؟ حالا بگرد و دین و آسایشتو پیدا کن》. 


من سرگردون کتاب باز می‌کنم. لابه می‌کنم تو دل که غلط کردم. هیچ سپری نداشتم. هیچ سپری. غلط کردم که فکر کردم دارم. غلط.

با خودم می‌گم کتابتم نمی‌خرم. باید کمکم کنی. نمی‌کنی. نمی‌کنی.

هنوز از بالای تخت عاقل اندرسفیه بهم نیگا می‌کنی و من دلم واسه خدام تنگ می‌شه.



من هنوز حالم خوبه. روی ابرام. چنانِ زندگی و جوونی‌ای تو وجودم رفته که آروم نمی‌گیرم. تپش قلبم کندتر نمی‌شه. فقط دلم می‌خواد بدوم و آواز بخونم.

تو بارون می‌دویدیم و از گشت فرار می‌کردیم و با پیانو ویگن می‌زدیم و می‌رقصیدیم و جیغ می‌کشیدیم و سر این‌که دخترا حق دارن تو دستشویی آرایش کنن یا باید برن بیرون دعوا می‌کردیم و با هم لاس می‌زدیم و همو مسخره می‌کردیم و عکس می‌گرفتیم. 

منشی اون‌جا وایساده‌بود یه گوشه، هی می‌گفت جوونین. هرکاری کنین طبیعیه. گرمین. انرژی دارین. همه کاراتون طبیعیه. و سرشو ت می‌داد به حسرت.


زیر برج بودیم. باد میومد. باارون. طوفانی بود. شالم پرواز کرد. داشتم می‌دویدم. غش غش خندیدم و برگشتم عقب. بارون تند تند می‌خورد رو چشمایِ پرآرایشم. ویولنمو سفت بغل کردم. از تهِ تهِ دل خندیدم. دنیا واسه من بود. جوونی واسه من بود. با هر دم هزار مولکولِ زندگی می‌رفت تو ریه‌هام. دنیا واسه ما بود. شالمو یکی برام برداشت و آوردش جلو. دنیا هنوز واسه من بود و یه دنیاهایی وجود داشت که رو محور من می‌چرخید. 


هیچ‌وقت نمی‌خوام پیر بشم. هیفده‌سالگی رو می‌پرستم. دلم می‌خواد هزاران‌سال روی صندلیای اون‌جا بشینم و داد بزنم 《 هی》! آدما باهام فریاد بزنن. میکروفون بالا سرِ من باشه. 

دلم می‌خواد سال‌ها بین دوتا قطعه برگردم و تجاهل کنم ‌که 《 چی؟ 》 و ببینم چطور دخترانگی می‌تونه آدما رو به زانو دربیاره.

سال‌ها و سال‌ها و سال‌ها.


+ عنوان، اسم یه قطعه‌ی دیگه‌ست که بین بچه‌ها معروف بود که اسمش می‌شه 《 قلب بزرگ من برای تو》 ، و زیباتر از معنی اصلیشه راستش. که می‌شه تو لذت قلب منی.


ه. از خودم می‌پرسم که آیا واقعا دوره‌ی عشق‌های بی‌حساب و کتاب تموم شد؟ آیا سنِ مسابقه برای زودتر پول پیدا کردن و تاکسی رو حساب کردن، تموم شد؟ آیا روزایِ ست نبودن و وقتی که عجله دارین، برای کمک ظرفای خونه‌ش رو شستن؛ تموم شد؟


دیروز که نشسته‌بودم روی صندلی، اون‌پسره‌ی جدید توی ارکستر با ریش و سیبیلایِ تازه پر شده‌ش نگاهم می‌کرد، محتویات معده‌م به سمتِ دهنم هجوم میاورد و وانمود می‌کردم نمی‌بینمش و همه‌ی چیزایی که در برخورد با این موجودات یاد گرفته‌بودمو با خودم مرور می‌کردم؛
باز بهش فکر کردم.

آیا دوره‌ی 《 باید عاشقِ خنده‌های من بشه و کتابای تو کیفم》 تموم شده؟  الآن باید عاشقِ لبخندها و اخمایِ باحساب و کتابم بشه؟
این همون دنیایِ بزرگتراس که توش هیچ‌چیزی صاف و صادق نیست، و هفته‌ی رویاییِ اولِ یه رابطه، باید به رفیقم یاد بدم که چطوری بدون این‌که طرفش متوجه بشه، اخلاقاشو به نفعِ خودش تغییر بده؟ 

من هنوز نمی‌تونم. من هنوز روزی هزاربار این پستو می‌نویسم و هزاربار پاک می‌کنم چون فکر می‌کنم زیاده‌رویه. هنوز زیاده‌روزیه حداقل. اما نمی‌تونم.


پلاس: این پست واسه خیلی وقت پیشه. نوشتمش، بعد به خودم گفتم متوهمِ دیوانه. کسی نیگات نمی‌کنه. امروز که برام مسلم شد، گفتم حداقل بیام اینو منتشر کنم.

این روزا که از سرکوچه رد می‌شم، هربار به تو فکر‌ می‌کنم که اسمتم نمی‌دونستم. هزاربار توی راهرو می‌دیدمت و سلام نمی‌کردم. که یه‌بار توی کوچه، گمان کردم تنهام و جلوی تو رقصیدم. بعد دیدمت و برات سرت دادم. به تو فکر‌ می‌کنم که اصلا یادم نمیاد تو مهمونی چه طوری بودی. چی پوشیده‌بودی؟ اصلا می‌رقصیدی؟ حواسِ من که نبود.

لابد تو هم اسم منو نمی‌دونستی. عصرا که می‌رسیدم خونه، تا وقتی آسانسور بیاد، جلوی واحدی که همیشه توش مهمون بودی وایمیسادم و با های و تامر می‌رقصیدم. تو نگاه می‌کردی - اگه نگاه می‌کردی- و فکر می‌کردی - اگه حتی فکر می‌کردی- که چقدر خوشحالم. چقد زشت می‌رقصم. تا حالا حسرت خورده‌بودی به زمزمه‌‌ی فالشم توی راهرو که چقدر دلم خوشه؟


فک می‌کنم که آیا شب‌هایی بوده که جفتمون، با فاصله‌ی دوتا دیوار گریه کنیم؟ من چنگ بزنم به پتوم و حس کنم‌ دیگه نفسم بالا نمیاد، تو دستتو مشت کنی که دیگه نمی‌تونی؟ 

شده که من چراغ اتاقمو خاموش کنم و سردم باشه و بلرزم و موهام دسته‌دسته بریزه، تو چراغو خاموش کنی و چشماتو محکم به هم فشار بدی که خوابت ببره؟ که تموم بشه؟


یا شاید اصلا این‌طور نبودی. یک‌لحظه شد؟

با خودم فکر می‌کنم چقدر تنهاییم. من داشتم چیکار می‌کردم وقتی تو قرصتو خریدی، اومدی تو اتاقت، فکر کردی هیچ‌کس کنارت نیست و خوردیش؟

من اون‌روز بهت لبخند نزدم؟ اون‌روز به چشمات، که چشمای یه آدمِ به آخر رسیده‌بوده دقت نکردم؟ اگه دقت می‌کردم چیزی تغییر می‌کرد؟ اگه فقط توی چشمام بهت نشون می‌دادم که اهمیت می‌دم چی؟ ممکن بود ۲۰ ثانیه نگاه مستقیم، عوض کنه چیزی رو برات؟ همون‌طور که بارها واسه من کرده؟


کاش ما آدما یه دکمه داشتیم که چراغ قرمز بالای سرمون روشن می‌کرد. که 《 من تنهام. من کمک می‌خوام. 》

وقتی قورتش دادی و پشیمونیِ احتمالیِ بعدش، من کجا بودم؟ داشتم هفت‌پیکر می‌خوندم مثل یه احمق و تو، دوتا دیوار اون‌طرف‌تر به معنی 《 جون می‌کندی》؟


خدا عالمه. خدا عالمه پسر. ولی هردفعه حجله‌تو سر کوچه می‌بینم زیر لبم می گم 《 پدرام》 ، طوری که انگار برای دفعه‌ی بعد، اسمتو خوب یادم بمونه.


زیر یه ویدیویِ یوتیوب، یکی کامنت گذاشته‌بود شیعه‌ها اصلا محمد رو بعنوانِ پیامبر قبول ندارن. فکر می‌کنن علی باید پیامبر می‌شد. من که جواب دادم، چندنفر دیگه ریپلایم کردن که بله. مشخصه که شیعه‌ها این‌طوریَن. ما خودمون دیدیم. کاشف به عمل اومد که به گوش/ چشمشون خورده که ما توی اقامه می‌گیم اشهد ان علی ولی الله. و نه تنها این‌قدر براشون مهم نبوده که برن جلو و بپرسن، بلکه سرچم نکردن یا احتمالی هم قائل نشدن که این‌ور، اون‌ورش ممکنه محمد رسول اللهی هم باشه. فکر می‌کردن فقط همینه. وقتی علم و آگاهی مث خاک ریخته کفِ گوگل، همین می‌شه. یه وقتا حتی خودمم پیدا می‌کنم که به صرفِ داشتن فلان‌کتاب تو کتابخونه‌م( که نخوندمش) یا فلان مقاله توی سیودمسیج تلگرامم راجع به یه موضوع نظر می‌دم.

و حاضرم قسم بخورم اگه این اتفاق قرن ۴ هجری هم می‌افتاد برای کسی، هیچ‌وقت این‌قدر احمقانه و 《 انسان مدرن‌》 انه با قضیه برخورد نمی‌کرد یا حداقل، راه نمیوفتاد همه‌جا نظرات گوه-عر بارشو فریاد بزنه. در ضمن همه‌ی این قضایا، شاید از تبعات وقتیه که نفری یک بلندگو می‌دی دست انسان‌های نفهمِ 《گاو گندچاله دهان》. صدای دینی هرابلهی حق داره به اندازه‌ی شیخِ الازهر شنیده‌بشه. آه خدا.

همینه که حرف زدن با این‌طور آدما هم سخته. می‌دونی احتمالا تو یکی از معدود برخوردای جدیشون با یه شیعه هستی و هرچی بگی، بدون کم و کاستی می‌شه کل فلسفه‌ی شیعه در برابرشون. چون حتی اگه بگی ما بتِ امامامون رو تو خونه داریم و صبحا جلوش مراسم قربانی انجام می‌دیم، حتی به خودشون زحمت نمی‌دن عبارت رو توی گوگل کپی پیست کنن. از اون به بعد همه‌جا راه میوفتن و می‌گن که اینا اصلا بت‌پرستن. 

از انسان مدرن متنفرم. منو ببرین قرن پنج.


کاش یه زرتشتیِ خیلی خیلی جدی بودم. اعتقاد داشتم که در پایان هزاره، تو ظهور می‌کنی. بی همه‌ی این اتفاقا. یه تویِ جدید. اون‌وقت چه غصه‌م بود اگه هزارتا ضحاک از دماوند آزاد می‌شد؟

رو به تو بودم و هزارتا پروانه‌ی امید تو دلم بود، نه پشت به تو و اشباع از عصبانیت و نفرت و ناامیدی مطلق و نم‌زدگی.

اون‌وقت به شوق قسم، که هزاران‌سال منتظر تموم‌شدن هزاره می‌موندم، با موهام که بلند بودن و سرم که سبک بود و دلم که خوش‌باور و قلبم که رقیق.

انگار زرتشتی‌ای باشم که منجیش اومده و رفته و حالا، بعد از گذشت مدت ها، صدایِ ت‌خوردنِ زنجیرای‌ِ سنگینِ ضحاک یکی یکی بلند می‌شه. :

《 حیرت‌زده. با اصرارِ خنده‌دار روی قوتِ پاهایِ نازکش. با نگاهی حسرت‌بار به پشت‌سر، -آنجا که تو ایستاده‌بودی-.* 》.




* این نزدیک یه تیکه‌ی شعر شاملوعه. همونه تقریبا. گفتم که حواسم هست ینی. شمام حواستون باشه.




یه روز یکی ممکنه ازم بپرسه برای رقص‌های محلی این سرزمین چیکار کردی؟

من می‌گم از ۱۰ روز مونده به المپیادم، شروع کرده‌بودم به رقصیدن. فقط رقصیدن. با قولِ ۵ دقه‌ای خودمو گول‌ می‌زدم و گول می‌خوردم واقعا. واقعا. و فرداشم خودمو گول می‌زدم.

ده‌دقیقه ترکی، چهل‌دقیقه غش. بیست‌دقه گیلکی، چهل‌دقیقه غش. استراحتا؟ لریِ یواش( که آره؛ واقعا رقص یواش هم دارن :)) ).

مابقی اوقات روز؟ ویدیوهای آموزش رقص کردی در یوتیوب.

بله. خواهش می‌کنم. آیندمو فدای این میراث‌های ارزشمند قراره بکنم. ( میراث جمع بسته می‌شه؟ ) 


الف.

ماه‌ها پیش نوشته‌بودم:

《 حالا که دارم فراموش می‌کنم چه به سرم آوردی، چیزی از درون به من می‌گوید که عشقِ وحشی تو بیش‌ از این می‌طلبد. بیش از این می‌ارزد. می‌پرسد که یادم هست یک‌شب‌هایی راحت خوابیده ام؟ حالا وقت تاوان دادن است. چون عشق تمامیت‌خواه تو نه تمام خوشی ها را، که تمام نفسم را هم می‌خواهد. آه، چه باک و چه چاره. 》

 

ب.

امشب که با ریتمِ آمریکای جنوبی خودم را تکان می‌دادم و تلاش می‌کردم زندگی کنم و التماس‌ می‌کردم‌ زندگی کنم و شهوت عجیب و ترسناکی داشتم که به زور زندگی کنم؛ دستم خورد و یک سَمپِلِ " دیور اوم" از پشتِ قفسه‌ی مربوط به توی کتابخانه‌ام بیرون افتاد. بلندش کردم و وسطِ راه، به کنجکاویِ بوییدن غلبه نکردم. 

دو زانو پرت شدم روی زمین. می‌دانستی اسمِ عطرت که خوشبو بود و یک‌بار بعد از یک‌دعوایِ مسخره، به شوخی به من پیشنهاد داده‌بودی که به دوست‌پسر بعدیم کادوش بدهم، " دیور اوم" بوده؟ بوده.

 

ج.

از خودم می‌پرسم محکم‌بودن و قوتِ پاهایم برای فرار و ترک کجا رفته. می‌پرسم شجاعتم برای تلاشِ از خاطربردنِ ریتم دست‌هات روی میز کجا رفته. یادم می‌آید که همه‌اش را خرجِ به خاطرسپردنِ همین‌ها کرده‌ام.

 

د. 

سرم را بالا می‌گیرم. این‌قدر بالا که دور و نزدیک به گوشم می‌رسانند《 دختره فکر می‌کند‌ کیست؟ 》. سرم را بالا می‌گیرم که بدانند برای خودم کسی هستم و می‌رسم خانه و روی آینه‌ام بزرگ چسبیده 《 قابل صرف نظر》. آه. برای تو کسی نیستم؟ قابل صرف نظر؟

چه رقت‌انگیز. چون برق چشم‌هام تیز است، نه؟ همیشه فکر می‌کردم برق چشم‌های تیز کار دستم می‌دهد. دختر باید نرم و مهربان و عاقل باشد. وگرنه؟ قابل صرف نظر.

 

م.

لمن تقول؟ دستم هنوز بویِ دیور اوم می‌دهد و می‌نویسم.

 

ن.

《 هنوز گیج بود، چون دلیل وضعیت وحشتناکی که در آن بود() را به یاد نمی‌آورد. تنها به خاطر عشقش رنج می‌کشید و حس می‌کرد روحش از طریق این خاطره، تنش را ترک می‌کند. مثل مج که در آستانه‌ی مرگ‌ احساس می‌کنند زندگی‌شان از طریق خون‌ریزی زخم‌هایشان بیرون می‌رود. 》

مادام بواری.

 

ی.

- پرسیدم نمی‌ترسی دیگر عاشق نشوی؟ گفت نه.


تو اون‌کسی هستی که صبحانه درست می‌کنه می‌ذاره جلوم.《 یا من هواه اعزه و اذلنی》 رو قطع می‌کنی و بغلم می‌کنی گریه کنم. من از خجالت آب می‌شم. زخمام درمان‌شدنی بنظر نمیان. دلم می‌خواد باور کنم عاشقمی. دلم می‌خواد باور کنم واقعیه. نمی‌تونم. نمی‌تونم. بیش‌تر گریه می‌کنم. 《 لطیف است شب》 رو پرت می‌کنم تو دیوار. دلم می‌خواد باور کنم نمی‌تونی باهام دعوا کنی. دلم می‌خواد باور کنم یه روز از پیش بابات نمیای و بگی 《 جان کلامشون درسته》. دلم می‌خواد باور کنم. زور می‌زنم باور کنم. نمی‌تونم.‌سردم می‌شه. چای میاری. 

موهامو نوازش می‌کنی. پامو جمع می‌کنم تو خودم. پتومو می‌کشم بالاتر و آرزو می‌کنم باور کنم که امنم این‌جا. التماس می‌کنم که فورگت می نات. توی دنیای موازی، طبقه‌ی وی‌آی‌پی کتابخونه‌م که بخاطر تقدیم‌نامه‌های اولش بهت قرضشون نمی‌دم برمی‌گرده رو سرم؛ زیر تقدیم‌نامه‌ها و دستای زیبای تو که برای شفادهندگی التماس می‌کنن، می‌میرم.


احساس می‌کنم رو لبه‌ی مرز معصومیت وایسادم. گیر کردم بینِ چشمای بی‌نهایت معصوم پ( که واقعا بی‌نهایت معصومن. ۲ روزه فراموشم نمی‌شن چون فقط یه بار بهشون دقیق نگاه کردم و اینقدر مظلوم و ساده و بی‌گناه بودن که می خواستم گریه کنم) و خودش که وقتی می‌بینتم خشکش می‌زنه؛

و بچه‌های 《 ارکستری مآب》 که گل می‌زنن و پشت سرت می‌گن 《 دختره خوب چیزیه》.

اینه که انگار، این‌جا آخرین قلمرو بی‌گناهی جهانه. امروز داشتم به سارا می‌گفتم که اینا آخرین موج معصومیتن. آخرین رگه‌های حضور انسانِ واقعیِ باشکوه رو تو چشمای اینا می‌شه دید و از سالای بعد، همه تنهاییم. دیگه وقتی به چشماشون نگاه کنیم وحشت می‌کنیم. این‌جا شاید آخرین‌جاییه که ما چهره‌ی واقعی کسی رو می‌بینیم. اونم، شاید.



دیگر دلیلی برای ایستادن ندارم. دلیل‌های سابق چه باقی باشند و چه نه، دیگر کافی نیستند. 

اولَش که قرار بود مادرانگیِ مادر را به غلیان نیندازم. باید سکوت می‌کردم و پشت درهای بسته بغض می‌کردم و اشک هم ممنوع، چون چشم را سرخ می‌کند. بعد باید مراقب می‌بودم که نه تو بفهمی و نه آن دوستِ کثافتِ مطلقت که جز تو کسی را برای خودم نگذاشته‌بودم در جهان. صمیمی‌ترین دوستم را از دست داده‌بودم و تنهای مطلق بودم. بعدترش نباید می‌گذاشتم کسی در آن مدرسه‌ی مسخره بفهمد که تخلیه‌ی عقده‌هایش روی آسیب‌پذیرترین کسی که به چشم می‌آمده- که از قضا من بوده‌م- تاثیری گذاشته. بعدترش مامان عزادار بود و گریه ممنوع. مرحله‌ی دومِ سرنوشت‌ساز بود و غصه ممنوع. فقط روزهای سیل، اخبار جاهایی که رفته‌بودی دنبال می‌کردم و گوشه‌ی سرد حمام گریه‌ می‌کردم. هیچکس نباید می‌فهمید چطور زمین خورده‌ام.

یک جنگِ بی‌منطق الکی، که احتمالن غریزه‌ی بقا به راهش انداخته‌بود تا فکر نکنم. تا حس نکنم. دیگر نمی‌شود، نمی‌بینی؟ دیگر هیچ بهانه‌ای مرا از زمین خوردن باز نمی‌دارد مردجوان. نمی‌توانم عبث بودنِ این جنگ را نادیده بگیرم. هیچ اصطلاحِ ادبی‌ای برای 《 با مغز زمین خوردن》 به ذهنم نمی‌رسد و بهترین توصیف همین است. آدم با مغز می‌خورد زمین، می‌نشیند به گریه. می‌نشیند و بلند نمی‌شود. می‌نشیند و دیگر به هیچ‌جایش نیست اگر همه‌ی‌ دنیا ببینند با مغز زمین خورده، چه تو ببینی و چه مادر و چه دوست کثافتت و چه عقده‌های انسان‌نمای مدرسه و چه غریبه‌ی توی پارک.

من با مغز خورده‌ام زمین؛ می‌شنوید؟ بلند هم نمی‌شوم. بلند هم نمی‌شوم و روی نقشِ نیمه‌قربانی را با جنگجو نمی‌پوشانم. خورده‌ام زمین و دنیام سیاه شده و تنها کاری که می‌دانم گریه کردن است و از هیچ راه دیگری استقبال نمی‌کنم. فقط گریه می‌کنم، آن‌قدر گریه می‌کنم تا تاوان روزهای خوشم را بدهم که همه‌چیز برگردد به حالتِ عادی. هرچقدر که لازم باشد در اشک‌هایم غرق خواهم شد که بالآخره، یک‌روز، بعد از سال‌ها، همه‌چیز برگردد به حالت عادی. 

چون دلم برای روزهایی که پاهایم توان حرکت داشتند و هرلحظه از هولِ لحظه‌ی بعد قلبم به سینه نمی‌کوبید تنگ شده. دلم برای لبخند تنگ شده. دلم برای کسی تنگ شده که بودم، سبک و معصوم. گریه می‌کنم تا سریع تر تاوان بدهم، چون دلم برای خندیدن لک زده.


تا حالا پای آدمایِ زیادی به این‌جا باز شده. پسرعموی بابام، همکلاسیم، مدیر، معلم ادبیات مدرسه‌م، معلم المپیادم و حتی علی.

اما آه خدا. این‌که اخیراً پای 《 در و دافا》ی باشگاه انقلاب به این‌جا باز شده، باعث می‌شه بخوام بخاطر احترام به ساحتِ معظم وبلاگ‌نویسی و صیانت عرصه‌ی وبلاگ از حضور این موجودات اینستاگرامی( خلقاً یا کنشاً) این‌جا رو پاک کنم؛ 

نه حتی بخاطر جلوگیری از گه‌خوری‌های آینده و واکنش به گه‌خوری‌های گذشته.


معلم‌بودن چیز ترسناکی‌ست. منظورم این نیست که من حالا یک معلم واقعی تمام‌وقت هستم یا هر چه. منظورم آن جایگاهِ والایی‌ست که وقتی پشت میز می‌نشینی برایت قائل می‌شوند. من تا دیروز دانش‌آموز آن مدرسه بودم. کاش معلم ادبیاتی، چیزی می‌شدم. معلمی که یک‌علم را منتقل می‌کند و می‌تواند بداخلاق و کسل‌کننده و مفرت‌انگیز و احمق باشد. تسهیلگرِ زنگ‌پژوهش بودن، واقعاً من را می‌ترساند. درست است که دلم غنج می‌رود وقتی جایی، می‌گویم 《 بچه‌هام》 و وقتی نامه‌ی تحویل موبایل بهشان را امضا می‌کنم؛ 

اما هیچ بلد نیستم.

یک‌شب‌هایی خوابشان را می‌بینم که می‌خندند و تلاش می‌کنند نیاوردنل تکالیفشان را بپیچانند. این‌ها قسمت‌های خوب ماجراست.

قسمتِ وحشتناکش، آن‌روز بود که موردِ هجمه‌ترین دختر کلاسم، مطلب بلندبالایی درباره ی قانون جذب خواند و می‌خواست آن را در بخشِ روان‌شناسی چاپ بکند. 

هول و ولای آن لحظه، آن 《 خدایا، چه غلطی بکنم》 ها و این‌که می‌دانستم این‌دختر نیاز به حمایت دارد و نه حمله، صحنه‌ی وحشتناکی ساخت. بهرحال ما می‌دانیم که نرم‌ترین کلمات توبیخ‌آمیز از سمتِ معلم چه خردکننده عمل می‌کنند.

 

تمرینِ دیکتاتورنبودن، تمرینِ انتخاب کلمات و تمرینِ اجرای عدالت واقعاً طاقت‌فرساست. و از همه سخت‌تر. اتفاقاً خوب می‌دانم با دخترکانِ ساکت و خجالتیِ سرکلاسم چه بکنم، اما با معتمد به نفس‌هایی که درباره‌ی قانون جذب می‌نویسند، اصلاً. 


1- 

به شدت سر تولدم فیریکی شده‌م. فیریکی‌شدن هم اصطلاحیه که معادل خوبی براش ندارم، اما می‌ترسم و حساسم و وسواس گرفته‌م. در یک‌سال گذشته، بعد از اون تولد وحشتناک( اوه بله. حتی یادآوریش هم حالمو بد می‌کنه و می‌تونه باعث بشه که بشینم و به حال خودم گریه کنم) ، تمام تلاشم رو کردم که توی تولد کسی حاضر نشم. البته یکی از دلایل موفقیت تلاش‌هام این بود که عملاٌ ایزوله بوده‌م. اما خب. تلاش کرده‌م که توی تولدی حاضر نشم و هردفعه که توی خیابون تولد می‌دیدم دماغمو چین می‌دادم و صلوات می‌فرستادم که حس بدی به کسی منتقل نشه. حالا نزدیک یک‌ماه مونده به هجده‌ساله شدنم- که خودم واقعاٌ باورش نمی‌کنم- و از وحشت این که نکنه این تولد اون‌قدری که توی کل زندگیم رویابافیشو می‌کردم قشنگ نباشه و نکنه اون‌قدری قشنگ نباشه که مزه‌ی تلخ سال گذشته رو ببره، هرازگاهی عصبی و برآشفته می‌شم. رفیق‌های زیادی ندارم. دوست و آشنا چرا. نمی‌دونم کسی تولدمو یادش می‌مونه یا نه. پارسال غیر از بیز که زنگ زدم و اعلام کردم می‌خوام باهاش برم بیرون، فقط یک‌نفر موجود بود که ادعا می‌کرد پیامکی مبنی بر تبریک تولد بهم فرستاده، اما من دریافت نکرده‌م. آه ای خدای بزرگ. خواهش می‌کنم. مسئله‌م تولد نیست. حس می‌کنم اگه امسال نتونم به اندازه‌ی کافی خوشحالی کنم، هیچ‌وقت دردش از وجودم نمی‌ره بیرون. درد لباس‌های سیاه و آدم‌هایی که « خدایشان آن جور که کردند، بر آن‌ها بگیرد. »  .

 

2-

در راستایِ همین مشکل بالا، عصبی می‌شم وقتی کسی کادوی تولدمو زودتر می‌ده. می‌ترسم که نکنه تولد امسالم هم بخواد اون‌قدرر غریبانه باشه. ممکنه به نظر موقعیت خوشحال‌کننده‌ای برسه( از بیرون میای خونه، لپ‌تاپ قشنگت با بلندگوهای بدش روی تختته) ، اما من این‌قدر بدحالم که می‌خوام گریه کنم. هنوز هیجده‌سالم نشده. پس اون‌روزی که هیجده سالم تموم می‌شه، قراره مث یه روز معمولی باشه؟ اصلاٌ همین بود؟ جایِ مسخره‌ایه برای استفاده ازش، اما به قول سارا « پس کجا ماند طلوعی که پس از تاریکی‌ست؟» ، همین بود؟

 

3- 

بهترین ویژگیش اینه که دیگه واسه خودمه. می‌تونم پنل وبلاگ رو روش باز بذارم و راحت تایپ بکنم. این اولین پسته، از لپ‌تاپ خودم. کادوی هیجده‌سالگیِ بابام. سلام وبلاگ.


حالا و از پست قبل، چیزهای زیادی تغییر کرده‌اند.

آن‌شب، در یک لحظه‌ی کوتاه از آن‌شب و توی سم‌کافه همه‌چیز بهم ریخت. [ بعد از نوشتن جمله‌ی قبل 5 دقیقه هیچ حرکتی نکردم. فکر کردم که چطور بنویسم همه‌چیز چقدر به هم ریخت تا منظورم را برساند و فکرم نتیجه‌ای هم نداشت البته. ] چنان، که نشستم به کندنِ موها و هذیان با « طیف» ، به معنیِ عرب‌هاش. محمد دستم را گرفت. الف از پشت سر رسید و هول کرد که « سیگار؟ » . سر تکان دادم.

 

خاکستر را ریخته‌بودم روی دسته‌ی صندلی. فکر کردم این‌جا، همان‌جاست. این، همان‌لحظه‌ست. اگر این یک فیلم مسخره‌ی ایرانی‌ست، که تیتراژ پخش شد. اگر کتاب است، صفحه‌ی آخر. پایان‌بندی جالبی هم. می‌لرزیدم از وحشت و سرما و سعی می‌کردم توجیهی دست و پا کنم که « دوستم سرطان دارد، می‌گویند خواهد مرد. » و صدام در سر خودم می‌پیچید. « چه استعاری.»

خاکستر سیگاری که توی دست‌هام بود رها کردم روی زیر سیگاری.

و تمامِ شن‌هایی که لایِ انگشت‌هام کپک زده‌بودند را هم. بالآخره.

از وحشتِ تهی‌بودن دست‌ها لرزیدم. از خالی‌بودن لرزیدم. از چسبندگیِ انگشتانم برای شن‌های دیگری، لرزیدم. دیگر هیچ‌چیزی برای چنگ‌زدن نبود. دیگر « نهایت درد» ی نبود که من را در برابر تمامِ دردهای عالم هستی، محافظت و سنگ بکند.

شب دیگری، یک زنِ عجیب با چشم‌های روشن به دست‌هام چنگ زده‌بود و پرسیده‌بود « از دنیایِ بیرون چه خبر؟ از تهران چه خبر؟ »  و هی دست‌هایش می‌افتادند پایین. دوباره با تمامِ زور، پرتشان می‌کرد به سمتِ بازوهام و و سفت می‌چسبیدشان و قبل از این‌که پنجه‌های خشکیده‌اش دوباره شل شوند، صدایِ بی‌روحش را می‌داد بیرون. « چه خبر؟ هان؟ چه خبر؟ »

چنگ زدم به دست‌های زیبایِ محمد.

 

می‌خواهم دیگر نترسم. راستش را بگویم، این‌قدر خسته و دده هستم که گمان می‌کنم دیگر نمی‌ترسم. غم همیشه آن‌جاست. تیتراژ پایانی همیشه رویِ تک‌صندلیِ حیاط خلوت سم منتظر است. فعلاٌ من هفده‌سال و یازده‌ماهه‌ام. توضیح دیگری وجود ندارد. هفده‌سال و یازده‌ماهه هستم و نگی چهره‌ام رو به رشد دارد، و « perfection » در دنیایِ بیرون بی‌معناست. همیشه چیزهای بیش‌تر، وجود دارند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 


تا امروز صبح فکر می‌کردم زدبازی خلاصه می‌شه در رونای قلمیِ دخترا، کوکائین، مستی و انواع چیزهای کثیفِ مدرن. صد واحد ازشون متنفر بودم. امروز ترکِ وحشتناکِ منصفانه رو گوش کردم و دیدم که خیر. خلاصه می‌شه در تمامِ چیزهای کثیف و وقیح و غیرقابلباور. و « دوهزار- صد واحد» ازشون متنفرم.

جامعه‌ی نفرت‌انگیزِ « افتخار می‌کنم که بچه‌خونگیم» و « تو هم وضعت بهتر بود اون بابات عرضه داشت» رو از من پس بگیرید. و جامعه‌ی غلام‌بارگی‌های زمانِ بیهقی یا رودکی رو بدین بهم. قابل‌تحمل‌ترن واقعاٌ. جامعه‌ی چیزهای واقعی. آه. آدم‌های زیادی در این‌جا وجود دارن که زدبازی گوش می‌کنن.

 

پلاس: نظرات رو باز می‌کنم. دلم تنگ شده واسه‌تون. خصوصی بفرستید حتی. اما چیزی بگید هرازگاهی.


دختر زیبایِ من. به لبه‌های هجده‌سالگی نزدیک می‌شوم.

و فکر می‌کنم که شاید تنها خیرِ ماجراهایِ ریز و درشتِ زندگیِ من به تو برسد. در برابرِ همه‌ی گیجی‌ها، اینکه در این هجده‌سال، اتفاقاتِ زندگی برایم تنفسی از میانِ رنج‌ها بوده- رنج‌های کوچک و بزرگ. رنج‌های داروهای رنگ‌رنگ و رنج‌های عمیق انسان- تنها نفعش برای توست. در عوض، هزاران سال افسانه دارم که برایت تعریف کنم. هیچوقت تا به حال برایت آن آهنگِ هایده را گذاشته‌ام که می‌خواَند تنها افسانه‌ای که بلد است، افسانهی عشق شیرین است؟ من از آن‌مدل مادرها نیستم. من قصه‌های زیادی برایت دارم. سرگذشتِ پنج یا شش هزارساله‌ی نارین قلعه‌ی یزد را از برم. در من داستانِ باخت‌ها هست، بردها هست، زمین خوردن‌ها هست، و پرواز در آسمان‌هایِ پرستاره. از همین الآن تصمیمم را گرفته‌ام. تو را با این داستان‌ها و به آرامی « بزرگ» می‌کنم. چون تنها راهی که می‌تواند پای یک دختر جوان را از افسانه‌ها به زمین بکشد، توالی همین هاست. من صبر ندارم دختر. من نمی‌توانم منتظر بمانم که تو هم به لبه‌های هجده‌سالگی برسی و از نوکِ تپه، به زندگی‌ای نگاه کنی که گذرانده‌ای. 

در این سال‌های نوجوانی، ‌بی‌پروا و عجول و برّنده تجربه کرده‌ام. حالا که پایم روی زمین آرام گرفته، حالا که آرام‌ترم و مهربان‌ترم، حالا که لبخندهایم دیگر از یک حدی فراتر نمی‌روند و حالا که غم‌هایم از حدی عمیق‌تر نمی‌شوند، حس می‌کنم به پایان نخواهم رسید. حس می‌کنم که راه خانه هر روز دورتر و دورتر می‌شود، و من هیچ انگیزه‌ای به حرکت به سمتِ خانه ندارم. حس می‌کنم خانه نمی‌خواهم. این‌روزها مادرت که هنوز تو را ندارد اما کمبودت را به شدت حس می‌کند، دلش نمی‌خواهد دست تو را بگیرد و با هم دورتا دورِ دنیا را برقصید. این روزها مادرت که هنوز هجده‌ساله نشده، حس زنی سی‌وپنج ساله را دارد و دلش می‌خواهد که با عینک و ماگِ زیبایِ چایش بنشیند روی صندلی، تو در را باز کنی، 15 سالت باشد، سلام کنی، و آوازه‌خوان فرار کنی توی اتاقت. و من با حسرتی که تنها از یک ساحره‌ی ابدیِ زشت برمی‌آید؛ از پشت نگاهت کنم و سر تکان بدهم که چه زیبا هستی. و با این‌همه زیبایی، حتماٌ عاشق. 


1- اگر هیچ‌کدامتان هنوز از اینجا رد می‌شود، برایم یک راه ارتباطی با نیوا کامنت بکند لطفاً. آی‌مسیج ندارم. ایمیل شاید؟

 

 

2- خوابم نمی‌برد و باید بخوابم، چون لازمه‌ی شغلِ مورد علاقه‌ام همیشه دانش‌آموز بودن است، حتی وقتی که دانش‌آموز نیستی. متاسفانه یا خوشبختانه آدم‌های دور و برم اینقدر نو شده‌اند که نمی‌دانم بروم به چه کسی بگویم در این مدرسه‌ی جدید- که آنوشا هیچ خاطره‌ی خوبی از درس‌خواندن درش ندارد- غزلیات سعدی درس خواهم داد تا بخندد. حسابی بخندد. چون که خودم هرازگاهی بهش فکر می‌کنم و می‌خندم. خوابم نمی‌برد و باید بخوابم تا فردا 3 ساعت زودتر از ساعتِ شروع کلاسم بلند بشوم. چون عاشقِ صرفه‌جویی‌هایِ رفت و آمدی به کلاس‌هام هستم. هرچه بیش‌تر، بهتر. یعنی دوست دارم وقتی که هزینه‌ی رفت و آمد را از حق‌التدریس هرجلسه کم می‌کنم، عدد هیجان‌انگیزی داشته‌باشم. آن‌روزهای قبل امتحانات ترم که هنوز کلاس‌های پژوهش برگزار بود، عاشق این بودم که با اتوبوس بروم مدرسه‌مان. چون 1500 تومان بیش‌تر هزینه‌اش نمی‌شد و من فکر می‌کردم خیلی پولدارم. یا حداقل خیلی پولدار می‌شوم. به زودی. خیلی. آن‌وقت می‌توانم برای پارسا یا محمد یک چیزِ قشنگی بخرم که خوشحالشان بکند. شاید بعد از سه سال و نیم(!!) بالآخره آنقدر پولدار شدم که گوشواره‌هایِ شرشره‌ایِ آشغالی که مردجوانِ دست‌فروش کنارِ خیابان انقلاب می‌فروشد برایم هزینه‌ی اضافه‌ای نباشد که می‌توانم خرج کتاب بکنم. این که « پول من» واقعاً معنی دارد حسابی بهم می‌چسبد. مثلاً به خودم قول داده‌ام که از همان کلاه‌های بافتنی که زن‌ها، سرکوچه‌ی استودیوی کلاس آنلاین می‌بافند بخرم، به محض این‌که حقوقش را گرفتم.

با این‌که کلاوس بهم هشدار داده‌بود، و با این‌که بچه‌هایی هستند که در این سال به آموختن زبان پنجم و سازِ دهم و خواندنِ تمام کتاب‌های دنیا مشغولند، من به شدت عاشق معلمِ ادبیات شدن هستم. اکثر اوقات این‌که آن‌قدر کار دارم که نمی‌رسم ساز دلخواهم را ساعت‌ها تمرین بکنم، اعصابم را بهم نمی‌ریزد. من عاشقِ روزهایی هستم که مثلِ امروز، از باز کردنِ چشم‌هایم تا بستنشان به معنی‌کردنِ ابیات و شوق از بلاغت و فصاحتِ سعدی و مسعود سعد می‌گذرد. عاشقِ عصرِ زمستانی که با یک‌لیوان دمنوشِ دارچین و سیب، پشتِ کامپیوترم نشسته‌ام و شرح به شرح می‌گردم و از حافظه کمک می‌گیرم و تحلیل می‌کنم. 

همان اول، کلاوس گفته‌بود مواظب باش افتخارِ پایان سالت نشود تعدادِ بچه‌های قبولیت. لابد یکی سال قبل به او گفته‌بوده. لابد من هم سال بعد به کسی خواهم گفت. اما وقتی سرکلاس زبان جدیدم می‌گویم که « لا پروفسورا د لیتراتورا» هستم، همه‌ی کارهای منطقی دنیا که باید بکنم تا امسالم به بطالت نگذرد رنگ می‌بازد. تلفظش شیرین نیست؟ لا پروفسورا د لیتراتورا. *

 

 

 

* البته چیزی که به اندازه‌ی تلفظ همین واژه، شیرین به دهانم مزه می‌کند، پیامک واریز است.

 

 


اون‌روز یک نفر بدون هیچ مقدمه‌ای بهم گفت که حسِ تحقیرم نسبت به آدمایی که " Needy" خطابشون می‌کنم و اینکه فکر می‌کنم آدمای دنیا بطور کلی خیلی « نیدی» َن یشه‌ی فرویدی(!) داره.

گفت فکر می‌کنی « people are too fucking needy, because you are fucking needy »

اون‌روز، روز عزای من شد. از اون‌روز، تصورم از خودم فروریخته. دارم به هر رفتارم با منشا needy بودن نگاه می‌کنم. دارم به خودم به عنوان یک انسانِ needy ِ نفرت انگیز نگاه می‌کنم. کسی که هفده‌سال و یازده ماه و یازده روز نمی‌شناختم.


، یک چیز دیگری هم وجود دارد که این روزها ذهنم را خیلی درگیر کرده.  از این زاویه که نگاهش می‌کنم ، معشوقه بودن، به نسبت تمام شغل هایی که مجبور هستیم در زندگی مان بپذیریم، آسان ترین شغل دنیاست. ( البته تاکیدم بر « از این زاویه» ست چون که از زاویه ی دیگری، مضطرب ترین شغل دنیا هم هست )  منظورم این است که از دانش آموز یا دانشجو بودن ساده تر است، از وکیل شدن ساده تر است، از آگاه بودن ساده تر است، از روشنفکر بودن ساده تر است، و تقریباٌ از همه‌چیز. و بخش ترسناکش هم اینجاست که هرگز خودش را به پررنگی و زنندگیِ شغلِ « داف» بودن به نمایش نمی گذارد. 

معشوقه بودن تمام وقت، داف بودن تمام وقتی ست که رنگِ آبیِ آسمانی یا حتی روشن تر پوشیده. بحث البته این نیست که هویتت در معشوقه خلاصه می شود، بحث در این است که این بخشِ هویتی، بخش مورد علاقه می شود و معیار و منشا تصمیمات. این روزها، چیزی که مرا می ترساند این است که کششی به این شغل نشان میدهم. به غایت ساده تر است که مادام درس‌خواندنِ محمد، « معصومانه» رویِ میزهای باغ کتاب بخوابم تا اینکه با پیشانی گره خورده برای بار هزارم جمله ی بد ترجمه شده‌ی ادوارد سعید را بخوانم. جملاتی که در بافت و منطقِ متنِ رابطه و عشق معنی میدهند، گاهاً بدل به منطقِ تصمیمات ذهنی ام می شوند. یعنی روز به روز بدتر، و یعنی که یک‌وقت‌هایی، منطقِ متنِ رابطه، منطقِ متن زندگی می شود. و حتی ممکن است از این هم خطرناکتر باشد: « در شغلِ معشوقگی، زندگی کردن. »

مثل ای که به عادت، به دختربچه‌هایِ توی اتوبوس هم چشمک می زند.

یک‌وقتی به خودت می‌آیی و میبینی که راه رفتنت، مانند معشوقه هاست. خندیدنت، مانند معشوقه هاست. درس دادنت، مانند معشوقه هاست. یا چمیدانم مثل معشوقه ها کتلت می خوری. این چیزیست که اصالتِ وجودیت را از تو خواهد گرفت خانم. این همان شخصیتِ رمانِ جین آستین یا املی برونته شدن است. که نباش. گفتم که، بسیار ساده تر از خودبودن و جنگنده شدنِ دوباره و تلاش برای چیزهایِ بی مزه ی این دنیاست. مثلِ ششِ صبح زمستانی، از خواب بیدار شدن و از زیر پتو خارج شدن است. چیزی تو را در این منطقِ گرم، در این لبخندها، در این تحسین شدن ها، در این نگرانی از خراب شدنِ پوست ها، در این معصومانه خوابیدن ها نگه می دارد. اما هیچ وقت نمیتوان حدس زد. شاید همین، محلّ آزمایش دخترانی باشد که صدایشان را انداخته اند روی سرشان و ادعا می کنند خودشان بوده اند و هستند و خواهند بود و وای بر هرکس که این طور نیست. 

 


توی « سخنِ سردبیرِ» نشریه‌ی بچه‌ها، نشریه رو تقدیم کردم به مسافرانِ پرواز هفتصد و پنجاه و دوی اکراین. بالاخره براشون نوشتم. قراره چاپ بشه. قراره بره زیر دستِ مردم. قراره کسی روی ورقه‌ی کاغذ و زیرِ یک آرمِ رسمی بخونتش. مرثیه‌سراییِ کوتاهی بود. با هزار ترس بود. با « شهید» خطاب کردنشون بود. اما مرثیه‌سرایی بود. حس می‌کنم هیچ‌روزی رو توی این سه‌ماه از این لحظه سبک‌تر نبوده‌م. گریستم و نوشتم و با یادآوریِ دوباره‌ش کلِ بدنم لرزید. اما نوشتم. جمله‌ی آخر اینه:

 

« به کسانی که آخرین تصویری که از آن‌ها در ذهنِ بازماندگانِ دردمند هست، چیزی‌ست شبیهِ همین نشانِ  *- اسم نشریه- * در گوشه‌ی صفحه. دوبالِ گشوده که آسمان را در آغوش کشیده‌اند، و پرواز. » 

 

 چون می‌دونید که، مجبوریم شهیدوار و آسمانی تصویرشون بکنیم. نه مظلوم و خونی و اربا اربا.

 

 

 


 

سلام. این من هستم در اولین 《 جلسه‌ی دبیران》 ی که در آن شرکت کرده‌ام. ذوق کرده‌ام،  روسری‌م را تا جایی که می‌شده کشیده‌ام جلو، ضعف کرده‌ام از گرسنگی و رویم نمی‌شود به کیک‌های روی میز دست بزنم. ویدیو می‌فرستم که حس کنم دوستی آن‌جا دارم، که اعتمادبنفس پیدا کنم و همان‌طور که بقیه گزارش کارشان را ارائه می‌کنند و گله می‌کنند و تلاش می‌کنند از مدرسه امتیاز بگیرند، من هم بتوانم.
احساس می‌کنم همه‌چیز خیلی سریع پیش رفته‌است. من هنوز خودم را دانش‌آموز یک‌لنگه‌پای جلویِ آن دفتر می‌بینم، حالا مستخدم مدرسه‌ای که تا یک‌سالِ پیش، روزهایِ کلاس اضافه و ساعت ۵ بعدازظهر مانند معتادهای دوعالم از او خواهش می‌کردم به من آب‌جوش بدهد تا قهوه‌ی فوری بخورم و زنده بمانم، چای جلویم می‌گذارد. همه‌چیز خوب بنظر می‌رسد. آن‌چیزی که می‌خواهم ازش حرف بزنم، این است که من روزهای زیادی که زودتر از ساعتِ کلاسم می‌رسیدم،  به جای دفتر معلم‌ها، با کیف و وسایلم به کتابخانه رفته‌ام و وانمود کرده‌ام که کاری دارم و البته که نداشته‌ام. صرفاً حس می‌کرده‌م جای من کنار بچه‌هاست، نه بزرگ‌تر ها. 
و ماجرا البته بزرگ‌تر است. توی مسیرِ آدم‌بزرگ‌شدن افتاده‌ام. و راستش اشتباه نوشتم، مسئله این است که هرگز در 《 مسیر》 آدم‌بزرگ‌شدن نیفتاده‌ام، بلکه از یک‌روزی به بعد- که خیلی به خاطر ندارم چه روزی بوده- کاملاً یک  آدم‌بزرگ هستم. نه آتنا. 
هنوز کلاس رانندگی ثبت‌نام نکرده‌ام. باور ندارم که حالا من هم آن 《 بزرگی》 حسابم که تا پیش از این، بقیه را می‌دیدم.  
در این مثال‌ها، خواستم از چیزهای دیگری غیر از معلم‌شدن هم حرفی بزنم، اما انگار بزرگ‌ترین تناقضم همان شده.
حس می‌کنم وارد چرخه‌ای شده‌ام غیرقابل‌کنترل و حس می‌کنم لبه‌ی‌پرتگاهِ 《 عضوی از سیستم‌شدن》 راه می‌روم. علی‌الخصوص دوهفته‌ی قبل که با لحنِ تند و چشم‌های عصبانی به دخترکِ کلاسم گفتم که مقنعه‌اش را سر بکند، چون آقایی در کلاس بود. انگار که آماده‌ام که به قول سجاد، بروم توی چرخ‌گوشت سیستم.
چیز دیگری که بیش‌تر من را می‌ترساند این است که حس می‌کنم سن و افسار زندگی دارد از دستم در می‌رود. حس می‌کنم دیگر هیچ کنترلی روی زندگی خودم ندارم. دقیقاً و اتفاقاً در همان بازه‌ای که بیش‌ترین کنترل را نسبت به گذشته در دستم نگه داشته‌ام، حس می‌کنم زندگی دارد یک‌قدم جلوتر از من‌ می‌دود. کسی از من نپرسید می‌خواهی بزرگ شوی یا نه. کسی نپرسید می‌خواهی به جایِ با 《 تیلور سویفت》 هن توی مترو، با 《 فیروز 》 به میله‌های BRT تکیه بدهی و مابینِ دوتا کلاست بخوابی، یا نه. کسی نپرسید دلت می‌خواهد چشم کسی برایِ سرنوشت‌ آینده‌اش به تو و دهان تو باشد و نظریه‌پردازی‌هات راجع‌به سعدی یکهو مهم‌ بشود یا نه. کسی نپرسید دلت می‌خواهد به جایِ دخترِ رها و چموشِ رقصنده و مودی، زنی باشی که تمامِ مدت ماه بخشی از حواسش درگیرِ برنامه‌ریزی‌های مالی و پس‌اندازهای خرده‌ریز است یا نه. کسی نپرسید دلت می‌خواهد از ماژورها و مینورها به گوشه‌ها و دستگاه‌ها پناه ببری یا نه. کسی نپرسید دوست داری در جلسه‌ی دبیرها شرکت بکنی یا نه.
خب، شاید تک به تک پرسیده‌باشندشان. اما همه‌ی این‌ها با هم؟ معنایِ دیگری می‌دهند. کسی به من نگفت ترکیبِ همه‌ی این‌ها در کنار همدیگر چه زندگیِ نو و غریب و ترسناکی رقم می‌زند.
علی‌الخصوص وقتی برای هفته‌ی بعد، بلیط هواپیما دارم به مقصدِ اولینِ سفرِ تک‌نفره‌ام و کسی نپرسیده کِی برخواهم گشت. همه‌چیز دارد ترسناک می‌شود.

 

پ.ن: این نوشته برای آن‌زمانی‌ست که هنوز بلیط داشتم. پرواز کنسل شد. چندوقتِ دیگر که تب کرونا بخوابد می‌روم.

پ.ن دوم: به سرعت جلو می‌رویم. معلمم به مکتب عربی علاقه‌ی بیش‌تری دارد. نتیجه‌اش این است که به‌جای پیش‌درآمد اصفهان و 《زمانه》 ،  《  بعدک علی بالی 》 می‌نوازم. از این زیباتر ممکن نیست. من موسیقی خودم را پیدا کرده‌ام. کاش می‌شد چهارشنبه‌سوری ویولنم را بسوزانم.

پ.ن سوم: اول دبیرستان که بودم شغل رویایی‌م معلمی بود. می‌گفتم هیچ‌کس به اندازه‌ی یک معلم اثر ندارد. هرمعلم تریبونی برای آینده‌ی این کشور در اختیار دارد و همین هم مسئولیتِ بزرگی‌ست، هم سعادت بزرگی. چه زود به رویایِ کوچکِ ۱۶ سالگیَم رسیدم. وقتی ایستاده‌بودم و درباره‌‌ی این‌که چرا نباید مهاجرت کرد حرف می‌زدم. و بچه‌ها؟ شنوا بودند. کافی بود.

 

 

 

 

 

 

 


* اخطار: این متن شامل یک‌خروار اطلاعاتِ کاملاً بی‌ربط به شماست، درباره‌ی سالی که بر من گذشت. *

 

مدت‌هاست که دیگه غیرمنطقی نمی‌شم. منظورم اینه که دچار اون حمله‌های تحقیری و غیرمنطقیِ بچگیام نمی‌شم و راستشو بخواین نه دلیل پزشکی داشت احتمالاٌ نه هیچی، فقط می‌گم حمله چون بهترین کلمه برای توصیفه.

اما اون‌شب که چیزی شبیه بهش بهم دست داده‌بود، حرفی درباره‌ی نود و هشت زدم که بنظر میومد تنها حرف راست و واقعیِ اون وسط باشه. « احتمالاً باید توی یه سال هم‌زمان بچه‌دار بشم، طلاق بگیرم، جایزه‌ی نوبل رو دریافت کنم و رئیس جمهور ایالات متحده بشم تا سالم به همین پررنگی و پری‌ای باشه که امسال بود. » و دقیقاً منظورم این نیست که بهترین سال ممکن بود. تصمیم بین این‌که امسال سالِ دردناک‌تری بود یا سالِ قبل سخته. اما حسی دارم که مدالشو یواشکی می‌ندازه گردنِ امسال. از طرفِ دیگه، مدالِ دستاورد و تلاش رو هم همین‌طور. حداقل گردنِ نیمه‌ی اولش، چون محمد فکر می‌کنه نیمه‌ی دوم رو *سکلک کرده‌م. ( منظورش اینه که روزانه 8 ساعت مشغولِ مقایسه‌ی ترجمه‌های مختلفِ  « هستی و زمان» به زبان‌هایِ هندی و روسی و انگلیسی و دوتایِ فارسی‌ش و اسپانیایی نبوده‌م - بیگست فن آو هایدگره- ) 

امسال کلی « اولین» داشتم. همیشه از ماریجوانا می‌ترسیدم. اگه فریکِ خودتونو کنترل کنین، ترس خاصی نداره.

دیگه؟ یه بار به محمد زنگ زدم و در حالی که با دقت سعی میکردم از گفتنِ کلمه ی نیاز پرهیز کنم، خیلی آروم گفتم که بنظرم میاد حسِ خوبی به این دارم که بتونم دوباره چیزی دود کنم. و گفت « بهش میگن اعتیاد» . ( دیروز که زنگ زدم و اینو گفتم دیگه از گفتنِ کلمه ی نیاز پرهیز نکردم. چون همم حواسم هست. )

همه‌ی دنیا می‌دونن که من یه خرسِ قطبیِ واقعیَم. و فکر می‌کردم حتی مرگ هم نمی‌تونه باعث بشه کم‌تر بخوابم. منتهی، امسال یک‌شبی داشتم که از دردِ عشق نتونستم بخوابم. تا صبح به سینه‌م می‌کوبیدم که آروم‌تر باشه چون واقعاً حس می‌کردم که ممکنه تا صبح بمیرم. امسال سه‌بار توی خیابون افتادم چون دیگه نمی‌تونستم از شدتِ درد نفس بکشم ( و خب این بامزه‌ست که هر سه‌بار یه پسرِ خوش‌تیپی پیدا می‌شه که بخواد نجاتم بده :))  البته یکیشون که محمد بود. اما برای دفعه‌های بعد یادم می‌مونه که یکی از بهترین راه‌های پیدا کردنِ پسرای مهربون و خوشتیپ همینه. ) .

فکر کردم می‌میرم و بچه‌ها، زنده موندم. و این خیلیه برام. چون از تهِ تهِ دلم فکر می‌کردم می‌میرم. ولی نجات پیدا کردم. یک عشقِ قدیمیِ زیبا و دردِ کشنده اما زیباش رو رها کردم ( و سخت‌ترین قسمتِ ترک‌کردنش واسه این بود که همه‌چیز زیبا بود. گفته‌م که، غلام زیبایی هستم. ) . و دوباره عاشق شدم. فکر می‌کردم هیچوقت رخ نمی‌ده. اما اشتباهم این بود که دنبالِ یک‌چیز، عین قبلی می‌گشتم. الآن فکر می‌کنم عشق به معشوق‌های مختلف، تفاوت داره. و هربار پخته‌تر می‌شه انگار.

با وجودِ تمام این اتفاقا، که بنظر نمیاد برای یک‌سال خیلی کم باشه، امسال بیش‌تر از « بیرون» زندگی کردم. یعنی برعکسِ گذشته کارم این نبود که توی اتاقم بشینم و « حس» کنم.  

امسال المپیادمو دادم و خودمو از شرِ کنکورم رها کردم. واردِ اون « دوره‌ی المپیاد» ِ افسانه‌ای شدم که درواقع سرشار از پسرهایِ ح*ری‌ای بود که واسه اولین‌بار دختر می‌دیدن و یا عاشقش می‌شدن ( کم دیده شده) یا می‌خواستن « بزننش بره» . که خب این عبارت آخر ینی مخشو بزنن و به کلکسیون افتخاراتشون اضافه‌ش کنن. مدالی که فکر می‌کردم خوش‌رنگه رو گرفتم و راستشو بخواین هیچوقت نفهمیدم چرا نباید از بابتش خیلی خوشحال باشم و خیلی به خودم افتخار کنم که توی چنان شرایطی به دستش آوردم. منتهی به غیر از مامانم و بابام و علیرضاها، کسِ دیگه‌ای فکر نمی‌کنه که این حق رو دارم و اصلاً هیچوقت نفهمیدم چرا همیشه یه طوری باهاش برخورد کردم انگار بزرگ‌ترین سرافکندگیمه. dude، من بهترین نمره‌های اون‌کلاس رو آوردم و حتی اون‌روز هم صبر نکردم تا آدما بهم تبریکی چیزی بگن. فقط از توی اتاقِ اعلام نمرات فرار کردم و رفتم پیش سامان‌اینا، سینما.

امسال با همه‌ی ترسم و با اینکه می‌دونستم چقدر احمق بنظر میام وقتی این سیستمِ « بزن بره» این‌اندازه پذیرفته‌شده‌ست، واسه‌ی خودم و آدمی که نمی‌شناختم وایسادم و داد زدم. هنوزم فکر می‌کنم شاید خیلی بیش‌تر از اون‌که لازم بوده احمق بنظر اومده‌م، اما هنوز هم فکر می‌کنم ما لیاقتش رو داشتیم که باهامون به طورِ برابر رفتار بشه و بینمون مسابقه‌ی زیبایی و هیکل نذارن و مثلِ اسب مسابقه رومون شرط نبندن و وقتی وسطِ پانتومیم بلند می‌شیم که بازی کنیم، کسی نگه « اوه اوه» و جایگاهشو بین دوستاش یه مرحله بالاتر ببره. ( بازم راجع‌بهش حرف زدم و عصبی شدم:)) )

درسته که امسال به صورت تکنیکی اولین‌بارم نبود که کار کردم، اما واقعاً تولید محتوا کردن از خونه و پشت کامپیوتر خیلی « کار» حساب نمی‌شه. علی‌الخصوص این‌که چک‌های دستمزد رو با مامانم می‌رفتم و می‌گرفتم. :))  نتیجتاً، امسال کار کردم. و می‌تونین اولین‌بار حسابش کنین. و وقتی می‌گم کار کردم، منظورم به صورتِ کاملاً مستقله. یعنی برخلافِ جاهایِ دیگه که مثلاً مدرسه‌ی قبلیِ خودم بود، یا مدرسه‌ی آنوشا اینا که دوستِ محمد بهم گفت برو و معلم شو، دوجا بود که به طور مستقل بهم زنگ زدن( و من حتی نمی‌دونستم کیَن ) و خواستن که با هم کار کنیم. و رفیق، معنیِ کلمه‌ی اعصاب‌خوردی بود دوتاش. کار کردن به عنوان یه دخترِ خیلی جوون اصلاً راحت نیست. اما من الآن از نظر اجتماعی بشدت قوی‌ترم و راحت‌تر گلیمم رو از آب بیرون می‌کشم. اوه. امسال دوتا پیشنهادِ کار رو رد کردم. یکی‌شون بخاطر این‌که فکر می‌کردم از من خوب‌تره. 

و حالا سوایِ کار، باید بگم شغلِ رویایی‌م رو تو اولین‌تجربه‌ی کارکردن به دست آوردم و باید بگم از اونی که بنظر میاد سخت‌تره. و حقوقا بشدت پایینه. :))

امسال دارم یه زبان جدید یاد می‌گیرم. ( اسپانیایی فوق‌العاده‌س بچه‌ها. ) و البته یه سازِ جدید. 

داشتم به اولین مسافرتِ تکی هم می‌رفتم که خب کرونا اومد. 

در نهایت، چیزی که امسال به دست آوردم این بود که خودمو خیلی دوست داشتم. خودمو فاینالی باور کردم. و بنظر نمیومد با توجه به اتفاقات بالا خیلی هم کار سختی باشه، اما بود. خب دیگه حداقل فکر نمی‌کنم هرکس که بهم می‌گه قشنگم شوخی می‌کنه و یا آدمِ خالی‌ای هستم که از بیرون به نظر همه قشنگه. من واقعاً خوبم.

 

سوالِ شما ممکنه این باشه که چرا اینا رو به شما می‌گم. هوم. نمی‌دونم. چرا این‌جا رو می‌خونین؟


الف توییت کرده سوبر، آخرین‌چیزیه که موقع پایان دنیا می‌خوام باشم. ولی من جداً دلم می‌خواد سوبر باشم بچه‌ها. وحشت رو بغل کنم و با چشمای خودم ببینم چطوری همه‌ی ترسا و آرزوها و عشقا و نفرتا از بین می‌ره. تک‌تک مرگ‌ها رو با چشمام ببینم. تمامِ صحنه‌های دردناک توی فیلم‌ها رو با گوشت و خونم حس کنم. تمامِ نوزادهایی که تنها و بی‌مادر دارن گریه می‌کنن رو تماشا کنم. درد رو زیر پوستم حس کنم. چون این چیزیه که انسانیت همواره بوده. و این درد چیزی بود که همه‌مون تلاش می‌کردیم نادیده‌ش بگیریم. همیشه. در طول تاریخ.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

همه چیز از مارکتینگ مكنون #فیلم_روز نمونه سوالات وسایل گاز سوز آتش زیر خاکستر طراحی کاراکتر تصویرسازی Ricole دانلود قالب وبلاگ اجاره ویلا در قشم رودخانه ماه