الف.
ماهها پیش نوشتهبودم:
《 حالا که دارم فراموش میکنم چه به سرم آوردی، چیزی از درون به من میگوید که عشقِ وحشی تو بیش از این میطلبد. بیش از این میارزد. میپرسد که یادم هست یکشبهایی راحت خوابیده ام؟ حالا وقت تاوان دادن است. چون عشق تمامیتخواه تو نه تمام خوشی ها را، که تمام نفسم را هم میخواهد. آه، چه باک و چه چاره. 》
ب.
امشب که با ریتمِ آمریکای جنوبی خودم را تکان میدادم و تلاش میکردم زندگی کنم و التماس میکردم زندگی کنم و شهوت عجیب و ترسناکی داشتم که به زور زندگی کنم؛ دستم خورد و یک سَمپِلِ " دیور اوم" از پشتِ قفسهی مربوط به توی کتابخانهام بیرون افتاد. بلندش کردم و وسطِ راه، به کنجکاویِ بوییدن غلبه نکردم.
دو زانو پرت شدم روی زمین. میدانستی اسمِ عطرت که خوشبو بود و یکبار بعد از یکدعوایِ مسخره، به شوخی به من پیشنهاد دادهبودی که به دوستپسر بعدیم کادوش بدهم، " دیور اوم" بوده؟ بوده.
ج.
از خودم میپرسم محکمبودن و قوتِ پاهایم برای فرار و ترک کجا رفته. میپرسم شجاعتم برای تلاشِ از خاطربردنِ ریتم دستهات روی میز کجا رفته. یادم میآید که همهاش را خرجِ به خاطرسپردنِ همینها کردهام.
د.
سرم را بالا میگیرم. اینقدر بالا که دور و نزدیک به گوشم میرسانند《 دختره فکر میکند کیست؟ 》. سرم را بالا میگیرم که بدانند برای خودم کسی هستم و میرسم خانه و روی آینهام بزرگ چسبیده 《 قابل صرف نظر》. آه. برای تو کسی نیستم؟ قابل صرف نظر؟
چه رقتانگیز. چون برق چشمهام تیز است، نه؟ همیشه فکر میکردم برق چشمهای تیز کار دستم میدهد. دختر باید نرم و مهربان و عاقل باشد. وگرنه؟ قابل صرف نظر.
م.
لمن تقول؟ دستم هنوز بویِ دیور اوم میدهد و مینویسم.
ن.
《 هنوز گیج بود، چون دلیل وضعیت وحشتناکی که در آن بود() را به یاد نمیآورد. تنها به خاطر عشقش رنج میکشید و حس میکرد روحش از طریق این خاطره، تنش را ترک میکند. مثل مج که در آستانهی مرگ احساس میکنند زندگیشان از طریق خونریزی زخمهایشان بیرون میرود. 》
مادام بواری.
ی.
- پرسیدم نمیترسی دیگر عاشق نشوی؟ گفت نه.
درباره این سایت