معلم‌بودن چیز ترسناکی‌ست. منظورم این نیست که من حالا یک معلم واقعی تمام‌وقت هستم یا هر چه. منظورم آن جایگاهِ والایی‌ست که وقتی پشت میز می‌نشینی برایت قائل می‌شوند. من تا دیروز دانش‌آموز آن مدرسه بودم. کاش معلم ادبیاتی، چیزی می‌شدم. معلمی که یک‌علم را منتقل می‌کند و می‌تواند بداخلاق و کسل‌کننده و مفرت‌انگیز و احمق باشد. تسهیلگرِ زنگ‌پژوهش بودن، واقعاً من را می‌ترساند. درست است که دلم غنج می‌رود وقتی جایی، می‌گویم 《 بچه‌هام》 و وقتی نامه‌ی تحویل موبایل بهشان را امضا می‌کنم؛ 

اما هیچ بلد نیستم.

یک‌شب‌هایی خوابشان را می‌بینم که می‌خندند و تلاش می‌کنند نیاوردنل تکالیفشان را بپیچانند. این‌ها قسمت‌های خوب ماجراست.

قسمتِ وحشتناکش، آن‌روز بود که موردِ هجمه‌ترین دختر کلاسم، مطلب بلندبالایی درباره ی قانون جذب خواند و می‌خواست آن را در بخشِ روان‌شناسی چاپ بکند. 

هول و ولای آن لحظه، آن 《 خدایا، چه غلطی بکنم》 ها و این‌که می‌دانستم این‌دختر نیاز به حمایت دارد و نه حمله، صحنه‌ی وحشتناکی ساخت. بهرحال ما می‌دانیم که نرم‌ترین کلمات توبیخ‌آمیز از سمتِ معلم چه خردکننده عمل می‌کنند.

 

تمرینِ دیکتاتورنبودن، تمرینِ انتخاب کلمات و تمرینِ اجرای عدالت واقعاً طاقت‌فرساست. و از همه سخت‌تر. اتفاقاً خوب می‌دانم با دخترکانِ ساکت و خجالتیِ سرکلاسم چه بکنم، اما با معتمد به نفس‌هایی که درباره‌ی قانون جذب می‌نویسند، اصلاً. 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دونار خزر دنیای برنامه نویسان Eric به وب گروه خدماتی پایدارپوشش خوش آمدید. ما اهل دلیم اشاره را میفهمیم . درمان بيماري ها Krista گلشن پلاس de