* اخطار: این متن شامل یک‌خروار اطلاعاتِ کاملاً بی‌ربط به شماست، درباره‌ی سالی که بر من گذشت. *

 

مدت‌هاست که دیگه غیرمنطقی نمی‌شم. منظورم اینه که دچار اون حمله‌های تحقیری و غیرمنطقیِ بچگیام نمی‌شم و راستشو بخواین نه دلیل پزشکی داشت احتمالاٌ نه هیچی، فقط می‌گم حمله چون بهترین کلمه برای توصیفه.

اما اون‌شب که چیزی شبیه بهش بهم دست داده‌بود، حرفی درباره‌ی نود و هشت زدم که بنظر میومد تنها حرف راست و واقعیِ اون وسط باشه. « احتمالاً باید توی یه سال هم‌زمان بچه‌دار بشم، طلاق بگیرم، جایزه‌ی نوبل رو دریافت کنم و رئیس جمهور ایالات متحده بشم تا سالم به همین پررنگی و پری‌ای باشه که امسال بود. » و دقیقاً منظورم این نیست که بهترین سال ممکن بود. تصمیم بین این‌که امسال سالِ دردناک‌تری بود یا سالِ قبل سخته. اما حسی دارم که مدالشو یواشکی می‌ندازه گردنِ امسال. از طرفِ دیگه، مدالِ دستاورد و تلاش رو هم همین‌طور. حداقل گردنِ نیمه‌ی اولش، چون محمد فکر می‌کنه نیمه‌ی دوم رو *سکلک کرده‌م. ( منظورش اینه که روزانه 8 ساعت مشغولِ مقایسه‌ی ترجمه‌های مختلفِ  « هستی و زمان» به زبان‌هایِ هندی و روسی و انگلیسی و دوتایِ فارسی‌ش و اسپانیایی نبوده‌م - بیگست فن آو هایدگره- ) 

امسال کلی « اولین» داشتم. همیشه از ماریجوانا می‌ترسیدم. اگه فریکِ خودتونو کنترل کنین، ترس خاصی نداره.

دیگه؟ یه بار به محمد زنگ زدم و در حالی که با دقت سعی میکردم از گفتنِ کلمه ی نیاز پرهیز کنم، خیلی آروم گفتم که بنظرم میاد حسِ خوبی به این دارم که بتونم دوباره چیزی دود کنم. و گفت « بهش میگن اعتیاد» . ( دیروز که زنگ زدم و اینو گفتم دیگه از گفتنِ کلمه ی نیاز پرهیز نکردم. چون همم حواسم هست. )

همه‌ی دنیا می‌دونن که من یه خرسِ قطبیِ واقعیَم. و فکر می‌کردم حتی مرگ هم نمی‌تونه باعث بشه کم‌تر بخوابم. منتهی، امسال یک‌شبی داشتم که از دردِ عشق نتونستم بخوابم. تا صبح به سینه‌م می‌کوبیدم که آروم‌تر باشه چون واقعاً حس می‌کردم که ممکنه تا صبح بمیرم. امسال سه‌بار توی خیابون افتادم چون دیگه نمی‌تونستم از شدتِ درد نفس بکشم ( و خب این بامزه‌ست که هر سه‌بار یه پسرِ خوش‌تیپی پیدا می‌شه که بخواد نجاتم بده :))  البته یکیشون که محمد بود. اما برای دفعه‌های بعد یادم می‌مونه که یکی از بهترین راه‌های پیدا کردنِ پسرای مهربون و خوشتیپ همینه. ) .

فکر کردم می‌میرم و بچه‌ها، زنده موندم. و این خیلیه برام. چون از تهِ تهِ دلم فکر می‌کردم می‌میرم. ولی نجات پیدا کردم. یک عشقِ قدیمیِ زیبا و دردِ کشنده اما زیباش رو رها کردم ( و سخت‌ترین قسمتِ ترک‌کردنش واسه این بود که همه‌چیز زیبا بود. گفته‌م که، غلام زیبایی هستم. ) . و دوباره عاشق شدم. فکر می‌کردم هیچوقت رخ نمی‌ده. اما اشتباهم این بود که دنبالِ یک‌چیز، عین قبلی می‌گشتم. الآن فکر می‌کنم عشق به معشوق‌های مختلف، تفاوت داره. و هربار پخته‌تر می‌شه انگار.

با وجودِ تمام این اتفاقا، که بنظر نمیاد برای یک‌سال خیلی کم باشه، امسال بیش‌تر از « بیرون» زندگی کردم. یعنی برعکسِ گذشته کارم این نبود که توی اتاقم بشینم و « حس» کنم.  

امسال المپیادمو دادم و خودمو از شرِ کنکورم رها کردم. واردِ اون « دوره‌ی المپیاد» ِ افسانه‌ای شدم که درواقع سرشار از پسرهایِ ح*ری‌ای بود که واسه اولین‌بار دختر می‌دیدن و یا عاشقش می‌شدن ( کم دیده شده) یا می‌خواستن « بزننش بره» . که خب این عبارت آخر ینی مخشو بزنن و به کلکسیون افتخاراتشون اضافه‌ش کنن. مدالی که فکر می‌کردم خوش‌رنگه رو گرفتم و راستشو بخواین هیچوقت نفهمیدم چرا نباید از بابتش خیلی خوشحال باشم و خیلی به خودم افتخار کنم که توی چنان شرایطی به دستش آوردم. منتهی به غیر از مامانم و بابام و علیرضاها، کسِ دیگه‌ای فکر نمی‌کنه که این حق رو دارم و اصلاً هیچوقت نفهمیدم چرا همیشه یه طوری باهاش برخورد کردم انگار بزرگ‌ترین سرافکندگیمه. dude، من بهترین نمره‌های اون‌کلاس رو آوردم و حتی اون‌روز هم صبر نکردم تا آدما بهم تبریکی چیزی بگن. فقط از توی اتاقِ اعلام نمرات فرار کردم و رفتم پیش سامان‌اینا، سینما.

امسال با همه‌ی ترسم و با اینکه می‌دونستم چقدر احمق بنظر میام وقتی این سیستمِ « بزن بره» این‌اندازه پذیرفته‌شده‌ست، واسه‌ی خودم و آدمی که نمی‌شناختم وایسادم و داد زدم. هنوزم فکر می‌کنم شاید خیلی بیش‌تر از اون‌که لازم بوده احمق بنظر اومده‌م، اما هنوز هم فکر می‌کنم ما لیاقتش رو داشتیم که باهامون به طورِ برابر رفتار بشه و بینمون مسابقه‌ی زیبایی و هیکل نذارن و مثلِ اسب مسابقه رومون شرط نبندن و وقتی وسطِ پانتومیم بلند می‌شیم که بازی کنیم، کسی نگه « اوه اوه» و جایگاهشو بین دوستاش یه مرحله بالاتر ببره. ( بازم راجع‌بهش حرف زدم و عصبی شدم:)) )

درسته که امسال به صورت تکنیکی اولین‌بارم نبود که کار کردم، اما واقعاً تولید محتوا کردن از خونه و پشت کامپیوتر خیلی « کار» حساب نمی‌شه. علی‌الخصوص این‌که چک‌های دستمزد رو با مامانم می‌رفتم و می‌گرفتم. :))  نتیجتاً، امسال کار کردم. و می‌تونین اولین‌بار حسابش کنین. و وقتی می‌گم کار کردم، منظورم به صورتِ کاملاً مستقله. یعنی برخلافِ جاهایِ دیگه که مثلاً مدرسه‌ی قبلیِ خودم بود، یا مدرسه‌ی آنوشا اینا که دوستِ محمد بهم گفت برو و معلم شو، دوجا بود که به طور مستقل بهم زنگ زدن( و من حتی نمی‌دونستم کیَن ) و خواستن که با هم کار کنیم. و رفیق، معنیِ کلمه‌ی اعصاب‌خوردی بود دوتاش. کار کردن به عنوان یه دخترِ خیلی جوون اصلاً راحت نیست. اما من الآن از نظر اجتماعی بشدت قوی‌ترم و راحت‌تر گلیمم رو از آب بیرون می‌کشم. اوه. امسال دوتا پیشنهادِ کار رو رد کردم. یکی‌شون بخاطر این‌که فکر می‌کردم از من خوب‌تره. 

و حالا سوایِ کار، باید بگم شغلِ رویایی‌م رو تو اولین‌تجربه‌ی کارکردن به دست آوردم و باید بگم از اونی که بنظر میاد سخت‌تره. و حقوقا بشدت پایینه. :))

امسال دارم یه زبان جدید یاد می‌گیرم. ( اسپانیایی فوق‌العاده‌س بچه‌ها. ) و البته یه سازِ جدید. 

داشتم به اولین مسافرتِ تکی هم می‌رفتم که خب کرونا اومد. 

در نهایت، چیزی که امسال به دست آوردم این بود که خودمو خیلی دوست داشتم. خودمو فاینالی باور کردم. و بنظر نمیومد با توجه به اتفاقات بالا خیلی هم کار سختی باشه، اما بود. خب دیگه حداقل فکر نمی‌کنم هرکس که بهم می‌گه قشنگم شوخی می‌کنه و یا آدمِ خالی‌ای هستم که از بیرون به نظر همه قشنگه. من واقعاً خوبم.

 

سوالِ شما ممکنه این باشه که چرا اینا رو به شما می‌گم. هوم. نمی‌دونم. چرا این‌جا رو می‌خونین؟


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

باسکول سازان فروش جوجه مرغ رسمی لینک کانال های تلگرام تا آخرین نفس دوستت دارم خريد میز فن خنک کننده لپ تاپ LED تاشو 2019 فان فیلم | رسانه برتر دانلود فیلم و سریال Crystal فروشگاه اینترنتی دایان شاپ دانلودی 98