کاش یه زرتشتیِ خیلی خیلی جدی بودم. اعتقاد داشتم که در پایان هزاره، تو ظهور می‌کنی. بی همه‌ی این اتفاقا. یه تویِ جدید. اون‌وقت چه غصه‌م بود اگه هزارتا ضحاک از دماوند آزاد می‌شد؟

رو به تو بودم و هزارتا پروانه‌ی امید تو دلم بود، نه پشت به تو و اشباع از عصبانیت و نفرت و ناامیدی مطلق و نم‌زدگی.

اون‌وقت به شوق قسم، که هزاران‌سال منتظر تموم‌شدن هزاره می‌موندم، با موهام که بلند بودن و سرم که سبک بود و دلم که خوش‌باور و قلبم که رقیق.

انگار زرتشتی‌ای باشم که منجیش اومده و رفته و حالا، بعد از گذشت مدت ها، صدایِ ت‌خوردنِ زنجیرای‌ِ سنگینِ ضحاک یکی یکی بلند می‌شه. :

《 حیرت‌زده. با اصرارِ خنده‌دار روی قوتِ پاهایِ نازکش. با نگاهی حسرت‌بار به پشت‌سر، -آنجا که تو ایستاده‌بودی-.* 》.




* این نزدیک یه تیکه‌ی شعر شاملوعه. همونه تقریبا. گفتم که حواسم هست ینی. شمام حواستون باشه.




مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Jared مقالات آموزش وردپرس تنهایی ها دانلود, پاورپوینت,مقالات.پروژه.مدیریتها.نمونه سوالات.پایان نامه.کارشناسی.کارآموزی Chris چشمه ی نور آپدیت نود32 - لایسنس نود 32 - یوزرنیم و پسورد نود32 emohtava